۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

دبیر سیار


داستانی از " عزیز نسین "...

دبیر سیار

صدای چندش آور ترمز تاکسی و کشیدن لاستیک روی آسفالت بلند شد و تاکسی کنار پیاده رو ایستاد...
بیچاره راننده گیج شده بود ، هاج و هاج اطرافش را نگاه می کرد.
مردم در حالی که می دویدند می گفتند: " تاکسی با موتور سیکلت تصادف کرد.." موتور سیکلت چپه شده و کنار آن روی زمین شخصی که لباس مرتب و یقه آهاری داشت افتاده بود. از توی جمعیت یک نفر داد کشید: چرا ایستادین؟ زودتر بیچاره را به بیمارستان برسونین... در این اثنا پلیس راهنمائی رسید نبض موتورسوار را امتحان کرد خوشبختانه نمرده بود. پلیس با کمک دوسه نفر زیر بغل موتورسوار را گرفتند و بلندش کردند. در این موقع موتورسوار به هوش آمد با زحمت از جا بلند شد روی زمین نشست و به پلیس گفت: ممکنه راننده را که به من زده صدا کنین ؟ راننده که از ترس رنگ و رویش پریده بود و داشت مثل بید می لرزید با صدای مرتعش جواب داد: بفرمایید آقا من این جا هستم. جوان یقه آهاری با همان حال خراب به طرف او برگشت و گفت: برادر دستتو بده. من ببوسم! خیلی ازت متشکرم!! از توی جمعیت دوسه نفر شروع به متلک پرانی کردند:" بیچاره دیوونه شده !!.." "عقلشو از دست داده!!"
پلیس موتور سوار زخمی را توی تاکسی گذاشت و به راننده گفت: زود این آقا رو برسون بیمارستان و خودت برگرد این جا.
تاکسی باآخرین سرعت راه افتاد مرد یقه آهاری هنورز هم داشت از راننده تشکر می کرد. نمی دونم چطور از شما تشکر کنم .
راننده لبخند تلخی زد و جواب داد : ناراحت نشو برادر چند وقت پیش هم که مادر من زیر گاری رفت مثل شما " شوکه " شد !! .. اما بعد از یک هفته حالش جا اومد به خدا آقای عزیز من این کار را عمدا نکردم.
مرد یقه آهاری ناراحت شد و گفت : عجب حرفی می زنی ؟ اگر یک دفعه دیگر این حرف ها را تکرار کنی ازت قهر می کنم ها! من جدا از شما ممنونم و هرگز این خوبی را فراموش نمی کنم!..راننده مطمئن بود که طرفش اختلال حواس پیدا کرد با التماس گفت: آقای عزیز شما را به خدا کمی دندان روی جگر بگذارید.
دهه بازهم که از این حرف ها میزنی ؟ والله بالله من تا عمر دارم رهین منت شما هستم!..
مسافر زخمی به قدری جدی حرف می زد که امر به خود راننده هم مشتبه شد و باور کرد که لابد کار خوبی انجام داده! به این جهت با قیافه حق به جانبی گفت: چه می شه کرد برادر ما وظیفه داریم به هموطنانمان خدمت کنیم !..
نه همیشه این جور نیستید.
چرا به خدا وقتی شما راضی باشین زیر ماشین برید بی شرفم اگر که له و لوردتون نکنم !!!
خیلی از لطف شما متشکرم!
اختیار دارید بنده که عرض کردم این وظیفه ماست که به ملت خدمت کنیم!
رسیدند بیمارستان راننده مسافر زخمی را برد اتاق دکتر و آهسته به پرستاری که اونجا بود گفت: آبجی جون مثل این که مخ این بیچاره تکون خورده!...
راننده بعد از این که مصدوم را گذاشت آنجا به سرعت برگشت به محل تصادف تا ترتیب پرونده را بدهد!..
یک دختر جوان هم مرد یقه آهاری را برد توی اتاق و پرسید:
چی شده ؟
مرد یقه آهاری با آن که معلوم بود درد می کشد معهذا با چهره بشاشی جواب داد:
خوشبختانه مثل این که استخوان رانم شکسته!..
دکتر از حرف زدن مریض یکه ای خورده و گفت:
فرمودید خوشبختانه؟!..
بله دکتر از این پیشامد خیلی خوشحالم!..
دکتر باورش نمی شد که استخوان پای کسی شکسته باشد و او اظهار خوشوقتی کند لباس مرد یقه آهاری را درآورد و معاینه اش کرد متاسفانه موضوع حقیقت داشت! استخوان رانش از دو جا شکسته بود..
مریض پرسید: آقای دکتر چند ماه باید بخوابم؟
نمی دونم ... شاید سه ماه ... چهارماه ...شایدم بیشتر...
شخص یقه آهاری لبخند رضایت آمیزی زد و گفت: خدا پدر راننده را بیامرزه . دکتر بیشتر تعجب کرد و گفت :
چطور با آنکه شما را با این حال در آورده او را دعا می کنید؟
بله آقای دکتر..
یعنی چه؟.. ممکنه پاتون ناقص بشه اونوقت شما دارید دعاش می کنید؟
پس اجازه بدید قبل از این که بی هوشم کنین علتشو بگم...
دکتر از این همه جرات و تحمل مریض چیزی نمانده بود شاخ در بیاورد!!... ولی خودداری کرد و جواب داد : قبل از هر چیزی باید پای شما را معالجه کنیم.
متشکرم دکتر من قبلا این قدر زجر کشیده ام که این درد و نراحتی پهلوش هیچ است!! مریض حتی پیشنهاد دکتر را که گفت :" روی تخت خواب دراز بکش" رد کرد همان طور که روی صندلی نشسته بود شروع به تعریف داستانش کرد :
آقای دکتر بنده لیسانسیه رشته ادبیات هستم و در سیکل دوم دبیرستان تحصیل می کنم "
عجب پس شما دبیر هستید؟
بله آقای دکتر.. سه سال پیش در این دبیرستانی که من حالا کار می کنم فقط دو تا دبیر ادبیات بود پارسال پنج نفر شدیم امسال شش تا دیگه هم اضافه کردند ! تمام اونائی که این دو ساله اضافه شدن از بستگان و فامیل های رجال با نفوذ کشورند!... بیچاره مدیر دبیرستان هر چی می گفت : " من این همه دبیر ادبیات می خوام چیکار؟ " کسی به حرفش گوش نمی داد!
رئیس کارگزینی می گفت:
اینها همه پارتی گردن کلفت دارند! " من نمی توانم اینارو به شهرهای دورافتاده و کوچک بفرستم." هر چه معلم جدید اضافه می شد ساعات درس دبیرهای قدیمی تقلیل پیدا می کرد و از طرفی طبق آئین نامه های دبیرستان ها اگر دبیری در هفته 18 ساعت درس نداشته باشد به نسبت کسری ساعت درس از حقوقش کم می کنن! چون من از همه ساکت تر و بی پارتی تر بودم هر دبیر تازه ای که می آمد چند ساعت از درس مرا بهش می دادند تا جایی که 25 ساعت درس هفتگی من شد پانزده ساعت!! یک روز مدیر دبیرستان مرا به دفترش خواست و گفت: جنابعالی دبیر وظیفه شناسی هستین .
ازش تشکر کردم و مدیر معلوم بود که تردید دارد حرفش را بزند پس از مدتی من ومن ادامه داد : اما به شما در این مدرسه بیش از پنج ساعت وقت تدریس نمی تونم بدم! گفتم: آقای مدیر من از اضافه درس دادن گذشتم اگر 18 ساعت را پر نکنم اداره بهم حقوق نمی ده!
من چه کنم برادر خودت یک فکری بکن!
پانزده ساعت من شد پنج ساعت دیدم اگر زودتر یک فکری برای خودم نکنم حقوقم از دست میره!
شروع کردم به فعالیت از این مدرسه به اون مدرسه از پیش این مدیر به پیش اون مدیر نمی داند چقدر به مدیران دبیرستان التماس کردم تا چند ساعت درس برای من بگذراند . اما عملی نمی شد ... بیچاره مدیرها نمی توانستند به خاطر من برنامه شان را عوض کنند ! ولی از نظر همکاری و به علت خواهش و التماس هایی که بهشان می کردم راضی می شدند یک کاری بکنند و هر کدام یکی دوساعت زنگ های آخر برایم درس گذاشتند ...
بالاخره با هر زحمتی بود 18 ساعت را پر کردم اما مثل گوشت قربانی شدم که هر تکه اش را باید به یک محله ببرند یعنی هر ساعتی در یک مدرسه درس داشتم .
برای این که به کارم برسم یک موتور سیکلت خریدم بازهم جور نمی شد . آخه ساعت های درس و محل آن ها خیلی با هم فرق داشت مثلا امروز که چهارشنبه است حساب کنید ساعات اول در شمال شهر ، ساعت دوم در جنوب شهر ، ساعت سوم در مرکز شهر درس دارم . بین هر ساعت درس هم فقط 10 دقیقه فاصله هست ؛ در این مدت چطور می تونم تو این خیابان های شلوغ از بالای شهر خودم را به پایین شهر برسونم ؟!
برای این که به درسم برسم ناچار طوری به سرعت حرکت می کنم که حتی آمبولانس ها هم به گردم نمی رسند ! برادر خودتان حساب کنید به خاطر یک لقمه نان هر روز چقدر اعصاب من در فشار و زحمت بود پیش خودم گفتم : " برم از یک دکتری گواهی بگیرم و لااق یک هفته استراحت کنم " ! اما دکتر اخمهاشو تو هم کرد و جواب داد : "مگر فقط تو این طوری ، همه ما وضعمان اینه !خود من در یک بیمارستان دولتی و دوتا بیمارستان شخصی کار می کنم عصر ها هم مطب دارم و هر روز به خانه سه چهارتا مریض هم سر می زنم ! هر چقدر زحمت کشیدم فرق کار خودم را با کار آقای دکتر حالیش کنم گوش نداد ... مجبور شد برنامه ام را ادامه بدم از صبح تا عصر مثل چرخ و فلک دور شهر می گشتم برای خاطر یک لقمه نان روز ی صد کیلومتر سگ دومی زدم و علم و دانش پخش می کردم !
الان دو سال تمامه که این زندگی سگی را ادامه می دم و اگر این تصادف پیش نمی آمد یا دیونه می شدم یا انتحار می کردم ، به همین جهت از راننده تاکسی نه تنها شکایت ندارم خیلی هم از او ممنونم از خداوند می خواهم ان شاء الله تا یک سال دیگر از روی این تخت بلند نشم ...
بعد از گفتن این قصه مرد یقه آهاری از هوش رفت و تا وسایل جراحی آماده شد همش هذیان می گفت ...
« ساعت اول بالای شهر ، زنگ دوم ته شهر ... زنگ سوم وسط شهر ... »

هیچ نظری موجود نیست: