تقدیم به آنان که ...
آنانی که " خود " را فراموش کرده اند !
و زنده باد " جنبش قلم "
سمیه توحید لو ( بر ساحل سلامت ) :
من اعتراف می کنم …
داشتند تک تک کسانی که این روزها می گفتند این ۷۱ روز که بر تو گذشته برای تاریخ ملت ایران تجربه ای بیش از دو سال داشته است. از روزی که آمده ام، علیرغم آنکه در زندان هم چندان بی خبر ازوضعیت بیرون نبودم اما بهتم و حیرتم بیشتر و بیشتر شده است. به واقع روز اول گویی که از خواب اصحاب کهف بیرون شده باشی. من همان آدم بودم و بر همان عهد قدیم و حتی حساس تر و منتقد تر به خاطر فضای زندان . اما اطرافیان دیروزم را همان گونه ندیدم. همه چیز به هم خورده بود. صف بندی ها تغییر کرده، جناح بندی ها از حالت چند قطبی قبلی به وضعیت دو قطبی عجیبی رسیده است. یک تغییر پارادایمی شدید در جامعه به چشم می خورد. به شدت همه چیز سیاه و سفید شده است. آنقدر سیاه و سفید هست که دیگر نشود در این فضا از منظر خودی نقد کرد. آنقدر سیاه و سفید شده که گویی نمی شود تحلیل اجتماعی از وضعیت فعلی داد. که حتی کوچکترین نقدی که در پست پیش آن هم به شکل دردنامه آوردم، کمی غیر منصفانه باعث شد دوستانم مرا به سکوت فراخوانند.
من به همه کسانی که در بیرون بوده اند حق می دهم. حق می دهم که وقتی کتک و کشتار را می بینند، برآشوبند. فضا وقتی به سمت جنگی شدن پیش رفت دیگر خاکستری در جامعه باقی نمی ماند، همه یا سیاه می بینند و یا سفید و کافی است مسبب را بشناسی تا دیگر با آن دشمن باشی. وضعیت های جنگی نیز همین گونه است. اگر در جنگ شما بر باطل بودن نیروی مقابلتان ایمان نداشته باشد حتما در انگشت بر ماشه گذاشتن و آن را چکاندن تردید می کنند. از روزی که آزاد شده ام، هرچه خوانده ام و هرچه دیده ام موید این بود که دوقطبی جدیدی شکل گرفته است. دو قطبی ای که دیگر جناح بندی های قبلی را هم شکسته است. هنوز اسم برایش نتوانستم بگذارم اما حتی وقتی با دوستان ِ تا دیروز در طیف مقابل هم حرف می زنم، وقتی می خواهند به اوضاع جدید اشاره کنند به ظلمی که به ناحق بر مردم رفته و خشونتی که بی دلیل تشدید شده اشاره می کنند. ظاهرا در فضای فعلی آنان که این روزها را دیده اند یا طرفداران ظلمند و یا مظلومانی که بر ایشان جفا رفته است. در ادبیات این روزها بسیار می شنوم که ملت ایران در خیابان ها تحقیر شده اند. این ادبیات برایم جدید است. با ادبیات ۷۱ روز پیش متفاوت است و می توانم بفهمم وقتی صحنه مرگ یک بی گناه پخش شود، وقتی خونی به ناحق بریزد با خودش حرف و نشانه های جدیدی خواهد داشت. می توانم بفهمم که چطور می شود جامعه ای به خونخواهی برخیزد و حتی اگر سکوت کرده باشد، اما دیگر در دل راضی نباشد و به منتقد و مخالف تبدیل شده باشد.
این روزها باب شده است که همه سخن خود را “با من اعتراف می کنم” شروع می کنند. ۷۱ روز در زندان ننوشتم و اینچنین اعتراف نکردم، اما چه شده که اکنون برای تحلیل اجتماعی کردن هم باید نزد همسنگران پیشینم اعتراف کنم. من یک جامعه شناسم چنان که پیشتر بودم و یک اصلاح طلبم چنان که قبلتر بدان باور داشتم. اصلاح طلبی هم یک روش است و یک مسیر. یک راه است برای رسیدن به سرمنزل مقصود، نام حزب و دسته و گروه نیست. اصلاح طلبی در مقابل انقلابی گری و محافظه کاری تعریف می شود. آنقدر که من خوانده ام و آنقدر که تجربه کرده ام و تا جایی که تا ۷۱ روز پیش بسیاری نخبگان جامعه بر آن باور داشتند انقلاب دگرگونی ای اساسی است که به دلیل اینکه تنها هدفش تغییر ساختار است، لزوما جایگزین های موثرو مفیدی را پس از آن پدید نیاورده است. در تاریخ کم پیش امده که در انقلابهایی رهبران انقلابی، آرمانهایی را هم در انتها به جنبش ها الصاق می کردند. برای همین نفس تغییر بوده که همیشه در انقلابها افراد و گروه هایی کاملا متضاد، در مقابل یک دشمن مشترک منسجم می شوند. همین خصلت اتحاد در مقابل یک امر مشترک، آرمان یک انقلاب را بسیار حداقلی می کند و اغلب راهبران جنبش مانع از شفاف شدن خواسته ها و دقیق شدن آنها می شوند. حتی گاهی حرف ها و گفته های کسی که به نوعی سرمنشا جنبش است به خوبی شنیده نمی شود، زیرا تا اطلاع ثانوی برای بسیاری تنها هدف غایی مهم و حیاتی است.
اما در این فضا نقش نخبگان چیست؟ آگاهان اجتماعی باید چه بگویند و چگونه تحلیل کنند. آیا یک تحلیلگر اجتماعی باید تنها به یک جنبش ورود کند و نباید درباره آن حرف بزند؟ نقطه تعادل این حرکت دوقطبی شده کجاست؟ اگر نخبگان درست تحلیل نکنند و سیاستمداران درست درک نکنند، به راحتی می تواند یک جنبش بد تعبیر شود و راه به خطا ببرد و حتی پایمال کننده همه هزینه هایی باشد که بابت آن حرکت پرداخت شده است. من یاد گرفته ام که نباید در این امور اجتماعی صفر و یک را انتخاب بکنم. درست است که برخی اعمال و برخی موضعگیری ها آنقدر اشکار ظلم و خطا بوده که جایی برای شک کردن مقابلشان نیست، اما آنچه می گویم فضای کلی است که احساس می شود. مهم است که نقطه تعادل حرکت را ببینیم و مهم است در یک جنبش هدف را و آرمانها را شفاف تر کنیم. حرکتی که بدون هدف معلوم و شفاف جلو برود پایانی انقلاب گونه خواهد داشت. آیا امروز کسی هست که نداند انقلاب یعنی به عقب افتادن حرکت و مسیر توسعه؟ اگر انقلاب روش تغییری نیست چگونه باید در این راستا حرکت کرد؟ چه باید کرد که باعث بالندگی ایران و ایرانی گردد؟ باور کنیم اینها حرفهای عجیبی برای کسانی که انقلاب و دستاوردهایش را می شناسند نیست. اما مهم اینست که یک فضای انقلابی شده و به شدت از تعادل خارج شده چگونه باید به تعادل بازگردد تا هم گرد تحقیر بر ملتش باقی نماند و هم به مسیر اصلی اش که رسیدن به تعالی و توسعه است دست یابد. من اعتراف می کنم که نمی توانم مثل خیلی از دوستانم صفر و یک به مسایل این روزها بنگرم. اعتراف می کنم که با دردشان و رنجشان شریکم. اعتراف می کنم که از ظلمی که بر ایشان رفته در رنجم. اما اعتراف می کنم که من هنوز یک اصلاح طلبم. اعتراف می کنم که به جامعه شناسی ای که خوانده ام نیز وامدارم.
عکس از " سخن معلم "
آنانی که " خود " را فراموش کرده اند !
و زنده باد " جنبش قلم "
سمیه توحید لو ( بر ساحل سلامت ) :
من اعتراف می کنم …
داشتند تک تک کسانی که این روزها می گفتند این ۷۱ روز که بر تو گذشته برای تاریخ ملت ایران تجربه ای بیش از دو سال داشته است. از روزی که آمده ام، علیرغم آنکه در زندان هم چندان بی خبر ازوضعیت بیرون نبودم اما بهتم و حیرتم بیشتر و بیشتر شده است. به واقع روز اول گویی که از خواب اصحاب کهف بیرون شده باشی. من همان آدم بودم و بر همان عهد قدیم و حتی حساس تر و منتقد تر به خاطر فضای زندان . اما اطرافیان دیروزم را همان گونه ندیدم. همه چیز به هم خورده بود. صف بندی ها تغییر کرده، جناح بندی ها از حالت چند قطبی قبلی به وضعیت دو قطبی عجیبی رسیده است. یک تغییر پارادایمی شدید در جامعه به چشم می خورد. به شدت همه چیز سیاه و سفید شده است. آنقدر سیاه و سفید هست که دیگر نشود در این فضا از منظر خودی نقد کرد. آنقدر سیاه و سفید شده که گویی نمی شود تحلیل اجتماعی از وضعیت فعلی داد. که حتی کوچکترین نقدی که در پست پیش آن هم به شکل دردنامه آوردم، کمی غیر منصفانه باعث شد دوستانم مرا به سکوت فراخوانند.
من به همه کسانی که در بیرون بوده اند حق می دهم. حق می دهم که وقتی کتک و کشتار را می بینند، برآشوبند. فضا وقتی به سمت جنگی شدن پیش رفت دیگر خاکستری در جامعه باقی نمی ماند، همه یا سیاه می بینند و یا سفید و کافی است مسبب را بشناسی تا دیگر با آن دشمن باشی. وضعیت های جنگی نیز همین گونه است. اگر در جنگ شما بر باطل بودن نیروی مقابلتان ایمان نداشته باشد حتما در انگشت بر ماشه گذاشتن و آن را چکاندن تردید می کنند. از روزی که آزاد شده ام، هرچه خوانده ام و هرچه دیده ام موید این بود که دوقطبی جدیدی شکل گرفته است. دو قطبی ای که دیگر جناح بندی های قبلی را هم شکسته است. هنوز اسم برایش نتوانستم بگذارم اما حتی وقتی با دوستان ِ تا دیروز در طیف مقابل هم حرف می زنم، وقتی می خواهند به اوضاع جدید اشاره کنند به ظلمی که به ناحق بر مردم رفته و خشونتی که بی دلیل تشدید شده اشاره می کنند. ظاهرا در فضای فعلی آنان که این روزها را دیده اند یا طرفداران ظلمند و یا مظلومانی که بر ایشان جفا رفته است. در ادبیات این روزها بسیار می شنوم که ملت ایران در خیابان ها تحقیر شده اند. این ادبیات برایم جدید است. با ادبیات ۷۱ روز پیش متفاوت است و می توانم بفهمم وقتی صحنه مرگ یک بی گناه پخش شود، وقتی خونی به ناحق بریزد با خودش حرف و نشانه های جدیدی خواهد داشت. می توانم بفهمم که چطور می شود جامعه ای به خونخواهی برخیزد و حتی اگر سکوت کرده باشد، اما دیگر در دل راضی نباشد و به منتقد و مخالف تبدیل شده باشد.
این روزها باب شده است که همه سخن خود را “با من اعتراف می کنم” شروع می کنند. ۷۱ روز در زندان ننوشتم و اینچنین اعتراف نکردم، اما چه شده که اکنون برای تحلیل اجتماعی کردن هم باید نزد همسنگران پیشینم اعتراف کنم. من یک جامعه شناسم چنان که پیشتر بودم و یک اصلاح طلبم چنان که قبلتر بدان باور داشتم. اصلاح طلبی هم یک روش است و یک مسیر. یک راه است برای رسیدن به سرمنزل مقصود، نام حزب و دسته و گروه نیست. اصلاح طلبی در مقابل انقلابی گری و محافظه کاری تعریف می شود. آنقدر که من خوانده ام و آنقدر که تجربه کرده ام و تا جایی که تا ۷۱ روز پیش بسیاری نخبگان جامعه بر آن باور داشتند انقلاب دگرگونی ای اساسی است که به دلیل اینکه تنها هدفش تغییر ساختار است، لزوما جایگزین های موثرو مفیدی را پس از آن پدید نیاورده است. در تاریخ کم پیش امده که در انقلابهایی رهبران انقلابی، آرمانهایی را هم در انتها به جنبش ها الصاق می کردند. برای همین نفس تغییر بوده که همیشه در انقلابها افراد و گروه هایی کاملا متضاد، در مقابل یک دشمن مشترک منسجم می شوند. همین خصلت اتحاد در مقابل یک امر مشترک، آرمان یک انقلاب را بسیار حداقلی می کند و اغلب راهبران جنبش مانع از شفاف شدن خواسته ها و دقیق شدن آنها می شوند. حتی گاهی حرف ها و گفته های کسی که به نوعی سرمنشا جنبش است به خوبی شنیده نمی شود، زیرا تا اطلاع ثانوی برای بسیاری تنها هدف غایی مهم و حیاتی است.
اما در این فضا نقش نخبگان چیست؟ آگاهان اجتماعی باید چه بگویند و چگونه تحلیل کنند. آیا یک تحلیلگر اجتماعی باید تنها به یک جنبش ورود کند و نباید درباره آن حرف بزند؟ نقطه تعادل این حرکت دوقطبی شده کجاست؟ اگر نخبگان درست تحلیل نکنند و سیاستمداران درست درک نکنند، به راحتی می تواند یک جنبش بد تعبیر شود و راه به خطا ببرد و حتی پایمال کننده همه هزینه هایی باشد که بابت آن حرکت پرداخت شده است. من یاد گرفته ام که نباید در این امور اجتماعی صفر و یک را انتخاب بکنم. درست است که برخی اعمال و برخی موضعگیری ها آنقدر اشکار ظلم و خطا بوده که جایی برای شک کردن مقابلشان نیست، اما آنچه می گویم فضای کلی است که احساس می شود. مهم است که نقطه تعادل حرکت را ببینیم و مهم است در یک جنبش هدف را و آرمانها را شفاف تر کنیم. حرکتی که بدون هدف معلوم و شفاف جلو برود پایانی انقلاب گونه خواهد داشت. آیا امروز کسی هست که نداند انقلاب یعنی به عقب افتادن حرکت و مسیر توسعه؟ اگر انقلاب روش تغییری نیست چگونه باید در این راستا حرکت کرد؟ چه باید کرد که باعث بالندگی ایران و ایرانی گردد؟ باور کنیم اینها حرفهای عجیبی برای کسانی که انقلاب و دستاوردهایش را می شناسند نیست. اما مهم اینست که یک فضای انقلابی شده و به شدت از تعادل خارج شده چگونه باید به تعادل بازگردد تا هم گرد تحقیر بر ملتش باقی نماند و هم به مسیر اصلی اش که رسیدن به تعالی و توسعه است دست یابد. من اعتراف می کنم که نمی توانم مثل خیلی از دوستانم صفر و یک به مسایل این روزها بنگرم. اعتراف می کنم که با دردشان و رنجشان شریکم. اعتراف می کنم که از ظلمی که بر ایشان رفته در رنجم. اما اعتراف می کنم که من هنوز یک اصلاح طلبم. اعتراف می کنم که به جامعه شناسی ای که خوانده ام نیز وامدارم.
عکس از " سخن معلم "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر