هرقومي را داخل چالهاي عظيم انداخته و بر سرهر چاله نگهباناني گرز به دست گمارده بودند الا چالهي ايرانيان.
خود را به عبيد زاكاني رساندم و پرسيدم: «عبيد اين چه حكايت است كه بر ما اعتماد كرده نگهبان نگماردهاند؟»
گفت: «ميدانند كه به خود چنان مشغول شويم كه ندانيم در چاهيم يا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در ميان ما كسي كه بداند و عزم بالا رفتن كند...»
نپرسيده گفت: گر كسي از ما، فيلش ياد هندوستان كند
خود بهتر ازهر نگهباني لنگش كشيم و به تهِ چاله باز گردانيم !
کلیات عبید زاکانی
۱ نظر:
واقعا زیبا بود دوست گرامی من
ارسال یک نظر