این یادداشت به مناسبت " روز معلم " و توسط آقای " مسعود بهنود " نگارش گردیده است .
روز معلم است، برخی به یاد معلمان دربندند، عده ای به یاد استادانشان هستند که از دانشگاه رانده شدند چون آقای دانشجو آن ها را سکولار خواند و آن قدر به نادانی خود معترف و مطمئن بود که تازه گفت به این هم اکتفا نمی کند و می خواهد با آن ها برخورد کند. کسانی ترجیح دادند خاطره ناز و زیبای کودکی خود را همچنان به معلم سنجاق کنند و روز معلم را به او حتی اگر نباشد تبریک بگویند. روز معلم باری روز خاطره هاست برای همه آن هائی که بزرگ شدند. می خواستم بر نوشته آن که گلرخ نامش داده ام مقدمه ای بنویسم با خود گفتم نه. حیف است. باشد در پستی دیگر. این جا نوشته گلرخ را بخوانید و هم نقاشیش را.
تمام سالهایی که مدرسه ای بود و کلاسی..روزهای معلم برای معلم هایم نقاشی می کشیدم.. گل و درخت و پرنده ای.. شاید هم دختران مقنعه به سر ..مودب و مهربان سر کلاس.. و گاهی تصویری از شعری یا نوشته ای...این کار البته خیلی انتخاب من نبود.. اصرار مادرم بود.. که می گفت معلم ها خسته اند.. این تنها روز دلخوشی اشان است..
معلم ها اما همیشه خسته بودند..جز معدودی از آنها که گچ و تخته و کلاس و شاگردان ناخلفش را دوست داشتند.. ما بقی همیشه خسته و پشیمان بودند.. تصویرشان ..تصویر انسانی پشیمان و به غایت ناراضی بود که از بد روزگار نشسته بودند پشت آن میز آهنی..همیشه به ما یاد آور می شدند که روزی می رسد که می فهمیم حق با آنها بوده است.. آن روز نرسید.. بعدها فهمیدم ما در مصیبتی مشترک گرفتار بودیم..ما در آن مقنعه های چونه دار و او در آن نارضایتیه تلخ دهه شصت.
روز معلم اما همیشه متفاوت بود.. شبیه گل دادن به سرباز اسلحه به دست در خیابان!..مادرم مارا تشویق می کرد که خصوصا برای معلم های عصبانی نقاشی بکشیم.. هر سه ما را.. من و خواهرانم را به بهانه های مختلف متقاعد می کرد که همه چیز بعد از مواجهه معلم سخت گیر و تلخ و بد اخلاق با کاغذی که دستهای تو آن را رنگ کرده فرق خواهد کرد.. خاطره او از تو نه خنده های بی موقع سر کلاس و بی نظمی نا تمامت.. و نه شورش های زیر پوستی داخل کلاس خواهد بود.. تصویر رنگ رنگی تو می ماند در خانه خانوم معلم.. می شود خاطره سالهای تدریس در آن دبستان شلوغ دولتی ..با نیمکت های سه نفره.. و شاگرد نا فرمانی که مداد رنگی هایش را در آن دهه شصت لعنتی برای کشیدن این تصویر پررنگ تمام کرده است..
راست می گفت مادر.. همه چیز به آنی تغییر می کرد.. معلم که به نقاشی خیره می شد.. دیگر همان معلم عصبانی و ناراضی روزهای قبل نبود.. بین ما میزی بود.. و کاغذی که از فرط فشار مداد رنگی ها خمیده شده بود..در آن دقایقِ برابری، معلم بد اخلاق گاهی می خندید.. خنده که نه.. لبخندی..، لبخندش کلاسی را می خنداند..
بعدها که خبر تحصن معلم ها را می خواندم.. تمام معلم های خسته کودکی را مرور کردم.. در آستانه بازنشستگی.. در مبارزه برای گرفتن حقوق اولیه اشان.. باور کردم که ما در مصیبتی مشترک ساعتهای زیادی از روزمان را با هم سپری کردیم..صورتهایشان را مرور کردم.. صبوری و رنجشان را..خطوط صورتهایشان را ایستاده مقابل تخته سیاه.. ایستاده در خیابان مقابل مجلسِ نمایندگان مردم...
باورم شد که معلمان ناراضی دانش آموزان ناراضی تربیت می کنند.. و وقتی حقوق اولیه معلمی نادیده گرفته شود.. نسلی به نارضایتی عادت می کنند، که پشت نیمکت ها خیره به دهان معلمشان نشسته اند..
مدرسه رفتن در دهه شصت شمسی در ایران ..شاید تجربه ای باشد که در تاریخ ما تکرار نشدنیست.. و به سبب همین یگانگی در رنج و سیاهیش است شاید، که پیوندی نامحسوس میان من و هم نسلانم ساخته شده که مشتاق مرور آن روزهای سخت است..مروری که انگار تمرین زندگی ومبارزه توامان است.. انگار رمز بودن در سیاهی و نگه داشتن رنگهاست.. انگار پر از همان رموزیست که پدران و مادرانمان در گوشمان می گفتند ..تا برای یک روز هم که شده قواعد آن کلاس پر از اجبار و معلمان پشیمان را به هم بریزد..لبخندی بسازد.. و امیدی که بذر هویت ماست..
این روزها دوباره مرور می کنم.. قدم زنان در راه سبز امید.. دردها و شادی های بودن در کنار هم را.. و بیش از هر زمانی به یافتن نقاطی مشترک می اندیشم.. نقاطی که ما را در کنار هم و رویاروی او که قدرت را با صاحبان اصلی آن یعنی مردم شریک نمی کند.. به همراهی با معلمان کودکی ام می اندیشم برای زنده کردن حقوق اولیه شان.. که شاید شاگرد مدرسه ای های فردا.. لبخند معلمانشان را پیوسته و همیشگی ببینند
روز معلم بر معلمان صبورو نازنینم مبارک.
تمام سالهایی که مدرسه ای بود و کلاسی..روزهای معلم برای معلم هایم نقاشی می کشیدم.. گل و درخت و پرنده ای.. شاید هم دختران مقنعه به سر ..مودب و مهربان سر کلاس.. و گاهی تصویری از شعری یا نوشته ای...این کار البته خیلی انتخاب من نبود.. اصرار مادرم بود.. که می گفت معلم ها خسته اند.. این تنها روز دلخوشی اشان است..
معلم ها اما همیشه خسته بودند..جز معدودی از آنها که گچ و تخته و کلاس و شاگردان ناخلفش را دوست داشتند.. ما بقی همیشه خسته و پشیمان بودند.. تصویرشان ..تصویر انسانی پشیمان و به غایت ناراضی بود که از بد روزگار نشسته بودند پشت آن میز آهنی..همیشه به ما یاد آور می شدند که روزی می رسد که می فهمیم حق با آنها بوده است.. آن روز نرسید.. بعدها فهمیدم ما در مصیبتی مشترک گرفتار بودیم..ما در آن مقنعه های چونه دار و او در آن نارضایتیه تلخ دهه شصت.
روز معلم اما همیشه متفاوت بود.. شبیه گل دادن به سرباز اسلحه به دست در خیابان!..مادرم مارا تشویق می کرد که خصوصا برای معلم های عصبانی نقاشی بکشیم.. هر سه ما را.. من و خواهرانم را به بهانه های مختلف متقاعد می کرد که همه چیز بعد از مواجهه معلم سخت گیر و تلخ و بد اخلاق با کاغذی که دستهای تو آن را رنگ کرده فرق خواهد کرد.. خاطره او از تو نه خنده های بی موقع سر کلاس و بی نظمی نا تمامت.. و نه شورش های زیر پوستی داخل کلاس خواهد بود.. تصویر رنگ رنگی تو می ماند در خانه خانوم معلم.. می شود خاطره سالهای تدریس در آن دبستان شلوغ دولتی ..با نیمکت های سه نفره.. و شاگرد نا فرمانی که مداد رنگی هایش را در آن دهه شصت لعنتی برای کشیدن این تصویر پررنگ تمام کرده است..
راست می گفت مادر.. همه چیز به آنی تغییر می کرد.. معلم که به نقاشی خیره می شد.. دیگر همان معلم عصبانی و ناراضی روزهای قبل نبود.. بین ما میزی بود.. و کاغذی که از فرط فشار مداد رنگی ها خمیده شده بود..در آن دقایقِ برابری، معلم بد اخلاق گاهی می خندید.. خنده که نه.. لبخندی..، لبخندش کلاسی را می خنداند..
بعدها که خبر تحصن معلم ها را می خواندم.. تمام معلم های خسته کودکی را مرور کردم.. در آستانه بازنشستگی.. در مبارزه برای گرفتن حقوق اولیه اشان.. باور کردم که ما در مصیبتی مشترک ساعتهای زیادی از روزمان را با هم سپری کردیم..صورتهایشان را مرور کردم.. صبوری و رنجشان را..خطوط صورتهایشان را ایستاده مقابل تخته سیاه.. ایستاده در خیابان مقابل مجلسِ نمایندگان مردم...
باورم شد که معلمان ناراضی دانش آموزان ناراضی تربیت می کنند.. و وقتی حقوق اولیه معلمی نادیده گرفته شود.. نسلی به نارضایتی عادت می کنند، که پشت نیمکت ها خیره به دهان معلمشان نشسته اند..
مدرسه رفتن در دهه شصت شمسی در ایران ..شاید تجربه ای باشد که در تاریخ ما تکرار نشدنیست.. و به سبب همین یگانگی در رنج و سیاهیش است شاید، که پیوندی نامحسوس میان من و هم نسلانم ساخته شده که مشتاق مرور آن روزهای سخت است..مروری که انگار تمرین زندگی ومبارزه توامان است.. انگار رمز بودن در سیاهی و نگه داشتن رنگهاست.. انگار پر از همان رموزیست که پدران و مادرانمان در گوشمان می گفتند ..تا برای یک روز هم که شده قواعد آن کلاس پر از اجبار و معلمان پشیمان را به هم بریزد..لبخندی بسازد.. و امیدی که بذر هویت ماست..
این روزها دوباره مرور می کنم.. قدم زنان در راه سبز امید.. دردها و شادی های بودن در کنار هم را.. و بیش از هر زمانی به یافتن نقاطی مشترک می اندیشم.. نقاطی که ما را در کنار هم و رویاروی او که قدرت را با صاحبان اصلی آن یعنی مردم شریک نمی کند.. به همراهی با معلمان کودکی ام می اندیشم برای زنده کردن حقوق اولیه شان.. که شاید شاگرد مدرسه ای های فردا.. لبخند معلمانشان را پیوسته و همیشگی ببینند
روز معلم بر معلمان صبورو نازنینم مبارک.
۲ نظر:
با سلام
چرا در مورد وبلاگ حق التدریس ها ملبی نمی نویسی؟
مدیر وبلاگ یک دفعه پست می گذارد که به دلیل مسائل شخصی نمی تواند وبلاگ را به روز کند.و همزمان موبایلش هم قطع می شود.حتی من دوست نزدیکش هستم از او خبر ندارم.هیچ کس از او خبر ندارد.تلفن منزلشان روی پیامگیر است.با خبر شدم که بعد از تعطیلی مدارس پایه ی اول ابتدایی همسر و فرزندش را فرستاده بندر عباس خانه پدر زنش و خودش به طور عجیبی ناپدید شده.کامنت هایش هم از کرج و توسط یکی از خانم های همکار تایید می شود
سلام
دوست محترم ناشناس
در مورد مطلب شما بنده اطلاعی ندارم و تاکنون در جایی در مورد آن چیزی ندیده ام .
در صورت امکان مطالب خود را به صورت کامل همراه با تلفن برای بنده ارسال کنید ، پیگیر خواهیم بود .
سبز و پیروز و پایدار باشید.
ارسال یک نظر