نامه همسر علی رضا هاشمی - معلم در بند - خطاب به همسرش
دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد
دل را و شوق را و توان را
غم خوار و غمگسار نیامد
چندان که غم به جان تو بارید
باران پرکوهسار نیامد
علی جان ، علی دلسوز و مهربان من
پس از 19 سال زندگی گویا هنوز تو را نشناخته ام ، اکنون که تو در کنارم نیستی و در حصار خانه بی تو مانده ام و خاطراتم را در ذهن ورق می زنم و به گذشته فکر می کنم ، هر چه بیشتر به خوبی های تو پی می برم.
علیرضای عزیزم، یاور و پشتیبانم
روزهایم سرشار از نگاره ها و سایه ها و آواهای تو هستند.
هر شب که به منزل می آمدی، برایت از سختی کار اداره و خانه می گفتم، تو با حرف های محبت آمیز و آرام بخش و چهره بشاش و سرشار از انرژی ات مرا تسکین می دادی و با لبخند مهربانت خستگی را از تنم دور می کردی؛ اما الآن قریب یک ماه است که در سکوت مانده ام،
سکوت دردناک است
می خواهم باز هم برایت درد دل کنم
از سختی های نبودنت بگویم
شاید کمی آرام شوم
علیرضای محبوبم !
آن روز که گفتم اسممان برای کربلا در آمده، تو گفتی که نمی توانی با من به کربلا بیایی، گفتی نزدیک امتحانات مدارس است و باید سوال طرح کنی و در قبال دانش آموزان مسئولی، مرا با لبخند و مهربانی روانه کردی، گفتی برای من و امیرحسین و فاطمه خیلی دعا کن ، من هم از بچه ها مراقبت می کنم ، من به قول خودم عمل کردم و در جوار آقا ابا عبدالله الحسین برای سعادت و عاقبت به خیر شدن مان دعا کردم، اما وقتی برگشتم ....
به جای استقبال گرمت با جای خالی ات روبرو شدم !
بچه ها تنها بودند !
چقدر سنگین بود ....
آن روزها خیلی نگران امیرحسین بودی، می گفتی: امیرحسین امسال کنکور دارد، یادت هست چقدر آرزو داشتی امیرحسین بزرگ شده ، کنکور بدهد و وارد دانشگاه شود .
یادت هست چقدر برایت مهم بود که محیط خانه را آرام نگه داریم تا امیرحسین با تمرکز و آرامش درس بخواند.
اما این روزها که چیزی تا کنکور نمانده است ؛ امیر حسین فقط خواب آرامش را می بیند !
هر روز که از مدرسه برمی گردد، مضطرب و نگران است ، سراغت را می گیرد، بیشتر شب ها به دنبال بهانه ای است تا بتواند گریه کرده و خودش را تخلیه کند؛ می گوید این روزها که بیشتر از قبل نیاز به پدر دارم بابا درکنارم نیست تا حمایتم کند و اضطراب را ازمن دور کند.
هیچ وقت فکر نمی کردم که نبودنت این قدر سخت باشد، تو نیمه دیگر وجودم بودی و من با این نیمه خودم نمی توانم این مشکلات را به پایان برسانم .
شاید فراقی که این روزها ناچار به پذیرش آن هستم، سودمند باشد ؛ چرا که چیزهای بسیار بزرگ را تنها می توان از خود دید.
علی جان !
از فاطمه برایت بگویم که همیشه نگران آینده اش بودی، حتی روزی هم که تماس گرفتی با بغض گفتی مواظب فاطمه باشم، دختر همیشه سوگلی پدربوده، خیلی اظهار دلتنگی برایش کردی. فاطمه امتحان نهایی دارد . قرار بود در درس ها کمکش کنی، تازه امسال امتحان مدارس نمونه هم دارد، می خواستی روش های تست زنی را به او یاد بدهی ،
دختر بابا این روزها پژمرده شده
دلش گرفته،
می خواهد سرش را روی پای بابا بگذارد و آرامش بگیرد تا مثل گذشته با روحیه شاد سر جلسه امتحان برود ؛
اما .....
راستی همان روزهای اولی که به اوین رفتی و همزمان با روز معلم بود، مراسم چهلم همسر دائی ات بود، همه فامیل و آشنایان سراغت را می گرفتند و جای خالی ات را حس می کردند، دلم می سوزد بگویم در روز معلم - این معلم دلسوز و مسئول و مهربان پشت دیوارهای بلند سنگی اوین - روز معلم را به دور از دانش آموزان تنها به سر می برد....
به همین دلیل مجبور شدم دروغ بگویم و گفتم بچه های مدرسه را اردو برده است !
علی جان، علی مهربان و خوش رو که در عین جدیت به هنگام تدریس روحیه شاد و شوخ داری و به تفریح و تنوع اهمیت می دهی؛ که هر چه از خوبی هایت بگویم بازهم کم گفته ام.
این طور که از دوستان و همکارانت شنیدم تنها من نیستم که دلتنگ تو هستم، بلکه دوستان، دانش آموزان، فارغ التحصیلان سال های گذشته مدرسه و حتی میز و صندلی و تخته سیاه دلتنگ توهستند.
بچه های مدرسه وقتی زنگ کلاس تاریخ به صدا در می آید، منتظرهستند در کلاس باز بشود و آقای هاشمی مثل همیشه با چهره بشاش و با آرامش خاصی که در چهره اش بوده است وارد کلاس شده و بعد از خوش و بش کردن، درس تاریخ را شروع کند، از گذشته ایران، انقلاب، امام، شهدا بگوید
از خاطرات انقلاب ، جنگ وخودش بگوید ...
اما
کاش می توانستم سر کلاس های درست حاضر بشوم و از تاریخ زندگی خودت برایشان بگویم، از روزهایی که در جبهه بودی، از روزهای با هم بودنمان، از کمک هایت به دیگران، از دلسوزی و احساس مسئولیت تو نسبت به معلمان و شاگردان وجامعه .
علیرضای محبوبم !
اینک خود را همچون دانه ای در میان زمستان حس می کنم که می داند بهار نزدیک است .
علی جان از خدا می خواهم مرا یاری کند و توان تحمل دوری از تو و مشکلات را به من عطا کند تا بتوانم به گونه ای رفتار کنم که به بچه ها امید و روحیه بدهم؛ به پسرمان نوید آزادی ات را در روز کنکور داده ام تا بهتر با این امید بر درس هایش تمرکز کند و به فاطمه عزیزمان، سوگلی بابا ،مژده آمدنت را در روز پدر داده ام تا درسهایش را خوب بخواند و کارنامه درخشانش بهترین هدیه روز پدرت باشد و گفته ام :
فاطمه جان
با لبی خندان و با دست های کوچک خویش
بشکاف حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانه من
پر کرده سرتاسر فضا را
علیرضای عزیزم، علیرضای دلسوزم و از همه مهمتر نیمه دیگر وجود و هستی ام :
با این نامه دلتنگی ام را به پایان می رسانم که بی تو
دست زندگی سنگین و شب و روز بی ترانه است
و تنها تو تسلای دل تنگ منی
تو که کارگشای دیگران بودی، امروز چه کسی جز خدا کارگشای تو خواهد بود.
به امید بازگشت به کاشانه مان.
۱ نظر:
دعای روز و آه شب، کلید گنج مقصود است...
ارسال یک نظر